کد مطلب:314168 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:187

از این پس، صاحبم آقا قمر بنی هاشم است
جناب حجةالاسلام و المسلمین حامی و مروج مكتب محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم، آقای حاج سید عبدالحسین رضائی نیشابوری واعظ، ساكن مشهد مقدس، طی نامه ای در تاریخ 18 / 4 / 74 شمسی مرقوم داشته اند:

1. مردی به نام شمعون یهودی در بغداد بود و تخصصی عجیب در علم رمل و اسطرلاب داشت. زنش مرد. پس از ختم مراسم دفن و كفن، به دخترش گفت: یك جفت كفش و یك عدد انگشتر از مادرت به جا مانده، این دو به دست و پای هر كس راست آمد، او زن آینده ی من خواهد بود. یك سال تمام گذشت، ولی كسی پیدا نشد كه انگشتر و كفش با پا و دست او جور بیاید. سرانجام روزی دختر كفش را به پا و انگشتر را به دست كرد، گفتی كه مخصوص او ساخته اند، كاملا با پا و دست او راست آمد! مرد یهودی شب به خانه آمد و به دختر گفت: آخر تو برای من همسری پیدا نكردی! دختر در جواب گفت: چه كنم كه در این شهر كسی پیدا نشد كه اینها با دست و پایش جور شود، ولی به دست و پای من راست آمد. مرد یهودی گفت: تا امروز دختر من بودی، از این تاریخ به بعد همسر من خواهی بود!

دختر گفت: پدر، مگر دیوانه شده ای و عقل از سرت پریده؟! پدر گفت: جز این



[ صفحه 600]



راهی نیست، ناچار تو باید زن من باشی! هر چه دختر گفت و اصرار كرد كه چطور می شود دختری، همسر پدرش باشد؟! گفت: گوش من این حرفها را نمی شنود، و جز این راه دیگری نیست.

حرف دختر در پدر اثر نكرد، ناچار به فكر چاره افتاد و فكرش به اینجا رسید كه شیعیان مردی به نام ابوفاضل دارند كه او را باب الحوائج می خوانند و در مشكلات زندگی متوسل به او می شوند. با خود گفت: من هم دست به دامن ابوفاضل می زنم. آمد بالای پشت بام خانه و موها را پریشان كرد و رو به طرف كربلا ایستاد و فریاد زد: السلام علیك یا اباالفضل ادركنی! این را گفت و خود را از بالای بام به زیر افكند. اما گویا صد نفر او را گرفتند و به آرامی روی زمین گذاشتند! از جا بلند شد و راه افتاد. از بغداد خارج شد و راه بیابان را در پیش گرفت، اما نمی داند كجا می رود؟ به طرف شرق شب و روز در حركت است تا آنكه به نزدیكی اصفهان رسید. خسته شد، از راه بیرون آمد و زیر درختی خوابید.

از آن طرف سلطان حسین پادشاه وقت ایران همسرش از دنیا رفته و مدتها بود كه متوسل به امام حسین علیه السلام شده و زنی عفیف و باحیا و حجاب می خواست. شب امام حسین علیه السلام را در خواب دید، فرمود: سلطان حسین، فردا برو به شكار. فهمید كه در این كار سری است. فردا با اسكورت و محافظ خود به طرف شكارگاه بیرون رفت. در راه، شكاری جلب توجه سلطان را كرد. او را تعقیب نمود. شكار از نظرش ناپدید شد. از قضای الهی گذارش به كنار همان درختی افتاد كه دختر یهودی در سایه اش خفته بود. دختر، از صدای سم اسب سلطان، از جا پرید. سلطان تا چشمش به دختر افتاد، گفت: به شكار خود رسیدم! جلو آمد و پرسید: دختر كجا بوده ای و اینجا چه می كنی؟ او شرح حال خود را مفصل به عرض سلطان رساند. سلطان فهمید كه راضی است. او را به عقد خود درآورد و شد ملكه ی ایران.

شمعون یهودی هر چه انتظار كشید دید دخترش از بام به زیر نیامد، بالای بام آمد، او را ندید. فهمید كه صیدش از دام گریخته. رمل و اسطرلاب را آورد و هر چه رمل كشید چیزی نفهمید. همین قدر فهمید كه او به طرف شرق حركت كرده است. او هم روان



[ صفحه 601]



شد. همه جا آمد تا به اصفهان رسید. در اصفهان مشغول رمالی شد و بازارش سخت گرفت. افراد گمشده و نیز اموال مسروقه ی زیادی را برای مردم پیدا كرد. تا اینكه روزی یك قاطر شمش طلا از سلطان گم شد. هر دری زدند پیدا نكردند، به عرض سلطان رساندند كه رمال باشی تازه ای آمده كه گمشده های زیادی پیدا كرده است. از او این كار برمی آید. دستور داد او را آوردند. تخته رملش را گذارد و سرگرم رمل كشی شد. سرانجام گفت: قاطر میان خرابه ای از خرابه های شهر است. رفتند و قاطر را پیدا كردند و آوردند، و او شد رمال باشی دربار سلطان حسین مفلوك.

از طرفی خدا به سلطان پسری داد. حدود هفت هشت ماهه كه شد، رمال باشی به گونه ای در سلطان نفوذ كرد كه محرم حرمسرای او شد. روزی وارد حرمسرای سلطان شد و دخترش را دید و شناخت، ولی چیزی نگفت. شب كه همه خوابیدند، وارد حرمسرا شد سر بچه ی نوزاد را برید و چاقو را در جیب مادر پسر، كه دختر خود وی (شمعون) باشد، گذارد. صبح سر و صدا بلند شد كه دیشب فرزند سلطان را در حرمسرا سر بریده اند! سلطان دستور داد رمال باشی دربار، كه خود او بچه را كشته بود، حاضر كردند و گفت تخته رمل بینداز قاتل پسرم را پیدا كن. رمال حقه باز چند بار دروغی رمل كشید و سرانجام گفت: فهمیدم قاتل كیست، اما مصلحت نمی دانم بگویم. شاه اصرار زیاد كرد تا اینكه گفت: مادر بچه، او را كشته است! شاه خشمگین شد و گفت باید با بدترین مجازات او را كشت. رمال عرض كرد: قربان، او را به دست من بسپارید تا من او را مجازات كنم. زن را به دست رمال، كه پدر او بود، دادند. او را از شهر بیرون برد و به بیابانی آورد و به او گفت: اگر آنچه من گفتم قبول می كنی از همین جا به سلامت می رویم بغداد سر خانه و زندگی مان راحت زندگی می كنیم. دختر گفت: تا وقتی كه من كسی را نداشتم به خواسته ی شوم و ننگین تو تن درندادم، حالا كه صاحب دارم. پرسید: صاحبت كیست؟ دختر گفت: قمر بنی هاشم علیه السلام است! گفت: من هم دست تو را قطع می كنم؛ قمر بنی هاشم علیه السلام بیاید تو را نجات دهد! دست دختر را قطع كرد. سپس گفت: دستی از طلا برای تو درست می كنم بیا تسلیم من شو! گفت: هرگز تسلیم نمی شوم. دست دیگرش را قطع كرد و بعد گفت: دو دست از طلا برای تو درست



[ صفحه 602]



می كنم، تسلیم شو! باز هم تسلیم نشد. سرانجام پاهای او را نیز جدا كرد و او را بی دست و پا در میان بیابان افكند و رفت.

دختر در همان حال متوسل به قمر بنی هاشم علیه السلام شد. در چه حالی بود نمی دانم، خواب بود؟ بیدار بود؟ حال مكاشفه بود؟ نمی دانم، كه ناگاه دید تمام بیابان غرق در نور شد. فرشتگان مقرب الهی در رفت و آمدند. پرسید: چه خبر است؟ گفتند: فاطمه علیهاالسلام به این بیابان می آید. ناگاه دید هودجی از آسمان فرود آمد و از میان آن هودج پیغمبر و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام بیرون آمدند. پیغمبر فرمود: این زن تازه مسلمان، دامن حضرت ابوالفضل العباس ما را گرفته است، من دعا می كنم و شما آمین بگویید. پیغمبر دستهای دختر را به جای خود گذارد و پایش را نیز به بدن متصل كرد و دعا فرمود؛ از اول بهتر شد. حركت كرد و سلام كرد و دامن زهرا علیهاالسلام را گرفت و عرض كرد: شما كه به واسطه ی قمر بنی هاشم علیه السلام بر من منت گذاشتید، پسرم را به من برگردانید. پسرش حاضر شد. حضرت زهرا علیهاالسلام پرسید: دیگر چه می خواهی؟ گفت: می خواهم كربلا كنار قبر قمر بنی هاشم علیه السلام باشم. اسم این پسر را عباس گذاشتم و او نوكر قمر بنی هاشم علیه السلام است.

زن را با فرزندش به كربلا رساندند. در آنجا بود تا پسر به سن 16 15 سالگی رسید. شبی سلطان حسین حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام را در خواب دید كه به وی فرمود: بیا امانتت را از ما بگیر. فهمید كه سری در این خواب هست. عازم كربلا شد. روزی از حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می خواست بیرون بیاید كه صدای موذن بلند شد. تا گفت: الله اكبر، دل سلطان از جا كنده شد. همان جا نشست. موذن اذان را گفت و سلطان اشك ریخت. مؤذن كه پایین آمد سلطان دید جوانی 16 ساله است، ولی آن قدر او را دوست دارد كه آرام نمی گیرد. یك مشت زر در دامن جوان ریخت. جوان گفت: مادرم به من گفته تو نوكر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می باشی، از كسی پول نگیر. شاه گفت: به مادرت بگو سلطان ایران فردا مهمان ما است. گفت: چشم، و آمد به مادرش گفت. مادر گفت: برو بگو فردا فقط خودش



[ صفحه 603]



بیاید. فردا سلطان وارد شد، دید یك اطاق است كه وسطش را پرده كشیده اند، و زن پشت پرده قرار دارد. شاه وارد شد و سلام كرد. زن گفت: و علیك السلام أیها الخائن! شاه پرسید: خانم چه خیانتی از من سر زده است؟! گفت: خیانت از این بالاتر، كه ناموست را به دست یك نفر یهودی بدهی؟ من همسر تو هستم، این هم همان پسری است كه یهودی او را كشت، اما خدا به واسطه ی قمر بنی هاشم علیه السلام به من برگرداند. و سپس قصه را از اول تا به آخر نقل كرد. التماس دعا دارم

سید عبدالحسین رضائی نیشابوری

ساكن مشهد رضوی